قوله تعالى: «بسْم الله الرحْمن الرحیم». ذکر الله حبذا ذکراه جل الملک الحق تعالى الله ما اشرف ذکره و ما اعلاه و ما اطیب وصفه و ما احلاه، فهو العزیز الصمد الا له، الله است قدیم و آفریدگار رحمن است عظیم و پروردگار، رحیم است و حلیم و آمرزگار، کریمست و لطیف، عیب پوش و عذر پوش و رهى‏دار، دستگیر و کارساز، عذر پذیر و سپاس دار، نغز کردار و خوش گفتار و لطیف دیدار، جمال نام امروز نصیب کفتار، جمال نام فردا نصیب دیدار، الهى در ازل تومان بر گرفتى و کس نگفت که بردار، اکنون که بر گرفتى بمگذار و در سایه لطف خود میدار، قوله: «طه» اینست خطاب خطیر و نظام بى‏نظیر، اینست سخن پر آفرین و بر دلها شیرین، دل را انس و جان را پیغام، از دوست یادگار و بر جان عاشقان سلام. «طه» هم نامست و هم تعریف، هم مدح، و هم پیغام، نام راست و تعریف درست، مدح بسزا پیغام تمام. قومى گفتند سوگندیست که رب العزة یاد مى‏کند بصفات و افعال خویش، مى‏گوید بطول خداوند بر بندگان، بپاکى حق از گفت ناسزایان، بطهارت دل محمد خاتم پیغمبران، بطهارت اهل بیت محمد شمعهاى تابان، بطهارت دل عارفان و سوز سر والهان. بدرخت طوبى جاى ناز بهشتیان، بطرب اهل بهشت و یافت روح و ریحان، باین جمله سوگند یاد میکند: «ما أنْزلْنا علیْک الْقرْآن لتشْقى‏». سعید جبیر گفت. طا از طیب است و ها از هادى، طا اشارتست بپاکى، و پاکى الله را صفتست، و ها اشارتست بهدایت، و الله ولى هدایتست، طا آنست که مصطفى (ص) گفت: ان الله تعالى طیب لا یقبل الا الطیب».


ها آنست که قرآن مجید از آن خبر داد: «و إن الله لهاد الذین آمنوا»


. الله بحقیقت راه نماى و دل گشاى مومنانست، سراراى و مهر فزاى رهیگانست، طیب از عیب پاک، صمد از دریافت پاک، برتر از دورى پاک، نزدیک از آمیغ پاک، قیوم از تغیر پاک، احد از انباز و جفت و فرزند و کفو و همتا پاک، یافته از دریافت پاک، صبور از عجز پاک، مانع از بخل پاک، منتقم از حقد پاک، جبار از جور پاک، متکبر از بغى پاک، غضبان از ضجر پاک، شناختنى از اوهام پاک، صانع از حاجت پاک».


قوله: «ما أنْزلْنا علیْک الْقرْآن لتشْقى‏» تسکین روعة مصطفى (ص) است که او ترسنده‏تر خلق بود چنان که گفت: انى ارجو ان اکون اخشاکم لله»


یاران گفتند، رسول خدا نماز کردى و در دل مبارک وى چندان ترس بودى که مى‏جوشیدى چنان که آب گرم جوشیدى بر آتش. عمر خطاب گفت: وى را دیدم در ملتزم ایستاده و زار زار مى‏گریست، چون مرا دید گفت: هاهنا تسکب العبرات.


قوله: «إلا تذْکرة لمنْ یخْشى‏»، قرآن یادگار ترسندگانست و خشیت ترس زنده دلان و عالمان است، یقول الله تعالى: «إنما یخْشى الله منْ عباده الْعلماء» ترسى که خاطر را از حرمت مرکب کند، و اخلاق را مهذب کند، و اطراف را ادب کند.


هر دل که در آن از خداى عز و جل ترس نیست آن دل خرابست و معدن فتنه، و از نظر الله محروم و از تبصره شناخت حق محجوب، دلیرى و بى‏حرمتى و ناپاکى را بالله چه رویست، و با وى چه سر و کار، این چنانست که مصطفى (ص) گفت در قنوت: «و الشر لیس الیک»


شر را بتو چه راه و اهل آن را با تو چه روى.


قوله: «تنْزیلا ممنْ خلق الْأرْض و السماوات الْعلى‏» این قرآن فرو فرستاده خالق زمین و آسمانست، انس دل دوستان و مرهم درد سوختگانست، شفاى درد و طبیب بیمار دلانست، مصطفى (ص) گفت: «الا من اشتاق الى الله فلیسمع کلام الله فان مثل القرآن کمثل جراب مسک، اى وقت فتحته فاح ریحه».


جایى دیگر گفت: «تنْزیل الْعزیز الرحیم» فرو فرستاده آن عزیز است که او را هم نور عزت است و هم نار عزت. بنور عزت آشنا را بیفروخت و بنار عزت بیگانه را بسوخت، جاى دیگر گفت: «و إنه لتنْزیل رب الْعالمین» فرو فرستاده خداوند جهانیان است، پروردگار و دارنده همگانست، یکى تن پرورد بنعمت و دل پرورد بمحبت، آن در ناز و نعمت، و این در راز ولى‏نعمت، آن بر درگاه شریعت است در خدمت و ریاضت، این در پیشگاه حقیقت سزاى صحبت و قربت.


قوله: «الرحْمن على الْعرْش اسْتوى‏» هفت جاى در قرآن یاد کرد که من بر عرش مستویم.


شیخ الاسلام انصارى گفت قدس الله روحه، استواء خداوند بر عرش در قرآنست و مرا بدین ایمانست، تأویل نجویم که تأویل درین باب طغیانست، ظاهر قبول کنم و باطن تسلیم، این اعتقاد سنیانست، و نادر یافته بجان پذیرفته طریقت ایشانست، ایمان من سمعى است، شرع من خبرى است، معرفت من یافتنى است، خبر را مصدقم یافت را محققم، سمع را متبعم، بآلت عقل، بگواهى صنع، بدلالت نور، باشارت تنزیل، به پیغام رسول، بشرط تسلیم، اما همیدانم که نه جایگیر است بحاجت، که جاى نمایست بحجت، نه عرش بر دارنده الله تعالى است، که الله دارنده و نگهدارنده عرشست، عرش خداجویان را ساخته، نه خداشناسان را، خداجوى دیگرست و خدا شناس دیگر، خداجوى را گفت: «الرحْمن على الْعرْش اسْتوى‏» خداشناسان را گفت «و هو معکمْ» بر عرش بذات، بعلم هر جاى، بصحبت در جان، بقرب در نفس. اى جوانمرد در خلوت «و هو معکمْ» رخت فرو منه که «فتعالى الله الْملک الْحق» با وى روانست، بر بساط «و نحْن أقْرب» آرام مگیر که «ما قدروا الله حق قدْره» زبر آنست، با «وجوه یوْمئذ ناضرة إلى‏ ربها ناظرة» گستاخ مباش که «لا تدْرکه الْأبْصار» از بر آنست، هر چه «هو الْأول» مى‏دهد «هو الآخر» مى‏رباید، هر چه «هو الظاهر» نشان میکند، «هو الباطن» محو مى‏کند، این همه چیست، تا مومن میان خوف و رجا و عارف میان قبض و بسط طوف مى‏کنند، نمیتوان گفت که نمیتوان یافت، که شریعت خصمى میکند، و نمیتوان گفت که توان یافت، که عزت رضا نمیدهد، عزیز عظیم لا یعرف قدره و لا یدرک حقه، لطیف ودود یحبهم و یحبونه.


قوله: «و إنْ تجْهرْ بالْقوْل فإنه یعْلم السر و أخْفى‏» النفسى لا تقف على ما فى القلب، و القلب لا یقف على اسرار الروح، و الروح لا سبیل له الى حقائق السر، و الذى هو اخفى فما لا یطلع علیه الا الحق. نفس چه داند که در کنج خانه دل چه تعبیه است، دل چه داند که در حرم روح چه لطائف است، روح چه داند که در سراپرده سر چه ودایع است، سر چه داند که در اخفى چه حقایقست، نفس محل امانتست، دل خانه معرفتست، روح نشانه مشاهدتست، سر محط رحل عشق است، اخفى حق داند که چیست، و داننده آن کیست، و هم و فهم خلق از دانش آن تهیست.


قوله: «الله لا إله إلا هو» هر منزل که سلطان آنجا فرو خواهد آمد فراش باید که از پیش برود و آن منزل بروبد، از خاشاک و خس پاک کند، چهار بالش سلطان بنهد، تا چون سلطان در رود، کارها ساخته بود و منزل پرداخته، چون سلطان عزت الا الله بسینه بنده نزول کند فراش لا اله از پیش بیاید، و ساحت سینه بجاروب تجرید و تفرید بروبد و خس و خاشاک بشریت و آدمیت و شیطنت نیست کند و بیرون او کند آب رضا بزند، فرش وفا بیفکند، عود صفا بر مجمره و لا بسوزد، چهار بالش سعادت و دست سیادت بنهد، تا چون سلطان الا الله در رسد، در مهد عهد بر سریر سر تکیه زند. شعر:


تکیه بر جان رهى کن که ترا باد فدا


چکنى تکیه بر آن گوشه دار افزبنا

قوله: «و هلْ أتاک حدیث موسى‏ إذْ رأى‏ نارا» آتش نشان جودست، و دلیل سخا، عرب آتش افروزد تا بدان مهمان گیرد، هیچکس بآتش مهمانى چون موسى (ع) نیافت و هیچکس از آتش میزبانى چون الله تعالى ندید، موسى آتشى میجست که خانه افروزد. آتشى یافت که جان و دل سوزد، همه آتشها تن سوزد و آتش دوستى جان، بآتش جان سوز شکیبایى نتوان. آتشها بر تفاوتست، آتش شرم و آتش شوق و آتش مهر، آتش شرم تفرق سوزد، آتش شوق صبر سوزد، آتش مهر دو گیتى سوزد، تا جز از حق نماند، دلیل یافت دوستى دو گیتى بسوختن است، نشان محقق با غیر حق نپرداختن است، علامت نیستى در خود برسیدن است، باران که بدریا رسید برسید، در خود برسید آن کس که بمولى رسید، موسى (ع) بسر مشرب توحید رسیده بود، که خطاب: «إنی أنا ربک» شنید، او را فرمودند که قدم در عالم تفرید نه، پاى بر دو گیتى نهاد و مولى را همت یگانه کرد.


قوله: «فاخْلعْ نعْلیْک» اى فرغ قلبک عن حدیث الدارین، و تجرد للحق بنعت الانفراد، اى موسى یگانه را یگانه باش، اول در تجرید قصد، آن گاه در نسیم انس، از دو گیتى بیزار شو تا نسیم انس از صحراء لم یزل دمیدن گیرد، حجاب تقسیم از پیش برخاسته و نداء لطف بجان رسیده «و ما تلْک بیمینک یا موسى‏» چون خطاب «إنی أنا ربک» بسمع موسى رسید.


سلطان هیبت بر او تاختن آورد در حیرت و دهشت افتاد، از صولت آن هیبت آرام را جاى نماند نه تن صبر بر تافت، نه دل با عقل پرداخت، تا رب العالمین بنداء لطف تدارک دل وى کرد، حدیث عصا در میان آورد گفت: «و ما تلْک بیمینک یا موسى‏» چیست اینکه در دست دارى اى موسى؟ گفت: «هی عصای» عصاى منست. فرمان آمد که: «ألْقها یا موسى‏» بیفکن این عصا که مى‏گویى عصاى منست. موسى بیفکند آن عصا مار گشت. موسى چون آهنگ مار دید که قصد وى کرد، بترسید و بهزیمت شد، ندا آمد که: «خذْها و لا تخفْ» اى موسى بر گیر و مترس، این همان عصاست که تو گفتى و دعوى کردى که عصاى منست، اى موسى ترا با دعوى چه کار بود، مردان راه دعوى نکنند و هیچ چیز بخود اضافت نکنند، آن صفت هستى و آثار دعوى موسى بود که در آن حضرت روى بوى آورد، که از دعوت بشریت با فطرت او شوبى مانده بود، آن شوب باین دعوى پدید آمد که «عصای». گفتند اى موسى هنوز ازین انیت چیزى با تو مانده است. رحمتى بود از حق جل جلاله بموسى عمران که گفت: «و ما تلْک بیمینک» تا آن همه دعوى از نهاد موسى سر بر زد و موسى (ع) را بر آن اطلاع دادند تا از آن دعوى برخاست و دامن عصمت خویش از آن گرد بیفشاند.


قوله: «و اضْممْ یدک إلى‏ جناحک تخْرجْ بیْضاء منْ غیْر سوء» معجزه موسى یکى بیرون از نفس وى بود عصا، دیگر در نفس وى بودید بیضا. عصا نمود کارى است از آیات آفاق، و ید بیضا نمود کارى است از آیات انفس. و رب العالمین راه توحید خود بر شناخت این دو طرف نهاده میگوید جل جلاله. «سنریهمْ آیاتنا فی الْآفاق و فی أنْفسهمْ حتى یتبین لهمْ أنه الْحق».


قوله: «لنریک منْ آیاتنا الْکبْرى‏» اى الایة الکبرى و هى ما کان یجده من الشهود و الوجود و ما لا یکون بتکلف العبد و تصرفه من فنون الاحوال التی یدرکها صاحبها ذوقا. آیت کبرى بحقیقت آنست که از دیده خلق پوشیده و از تکلف و تصرف بنده رسته، شرابى از غیب روى نهاده ناخواسته، بسر بنده رسیده و چاشنى آن آن بجان یافته، عیشى روحانى با صد هزار طبل نهانى، رستاخیز جاودانى، نفسى بصحبت آمیخته، جانى در آرزو آویخته، دلى بنور یافت غرق گشته، از غرق که هست طلب از یافت باز نمى‏داند. و از شعاع وجود عبارت نمى‏تواند، در آتش مهر مى‏سوزد و از ناز باز نمى‏پردازد.


پیر طریقت گفت: الهى آنچه ناخواسته یافتنى است، خواهنده بدان کیست؟ و آنچه از پاداش برتر است سوال در جنب آن چیست؟ پس هر چه از باران منت است بهار آن دمى است، و هر چه از تعرض و سوال است از رهى مستمدیست، الهى دانش و کوشش محنت آدمیست، و بهره هر یکى از تو بسزا کرد ازلیست.